مدتیه..چشمانم رنگ شادی ندیده......
مدتیه...لبانم   طعم شیرینی احساس نکرده....
مدتیه دستانم...گرما رو لمس نکرده......
عشق هم برای من بی رنگ شده....
زندگی برای من کم رنگ شده.....
توی یک آسمان تاریک...فقط و فقط ..ستاره مرگم به من چشمک میزنه....
توی آسمونی که روزهای گرمش با عشق شروع میشد....
و با ستاره عشق هم  تاریک میشد...ولی ستاره من می درخشید...
به من چشمک میزد...با من بازی میکرد...با من میخندید..........
می گفتم دوست دارم....
می گفتم عاشقم......
می گفتم عاشق چشمانتم.....
می گفتم بگذار برای تو بمیرم....
......ولی فقط می خندید........
..و من شاد میشدم.....از اینکه عاشقم....
...حالا من ستارم رو گم کردم.....
حالا که تنها شدم....
حالا که غم گین شدم ....نیستی به من بخندی ...تا من شاد بشم...
نو بشم.....
چقدر تنها شدم....
چقدر تنها بودم....
چقدر تنها هستم.....
ولی.....
عاشق بودم.....
عاشق هستم....
عاشق هم میمونم تا بمیرم......
برم و یک ستاره بشم.....
....نمی خواهم غمگین باشم....
..توی بارون برم و خیس بشم.....
توی آینه..یه دل تنها ببینم....
....اشک بریزم.....
حالا که کیبرد رو نگاه میکنم...میبینم خیسه.....چرا؟؟؟
من که غمگین نیستم....
من که هیچ وقت به جایی خیره نمیشم و در حالی که خاظرات رو مرور میکنم...احساس خنکی روی گونه هام کنم...وبعد ببینم که خیس شدن...
مگه من عاشقم؟؟
مگه من دیوانم؟؟؟
مگه من ...........
ولی باز هم به خودم میگم نمی دونم....
نمی دونم.. که من کی هستم...
خودم رو از خودم پنهان میکنم....ولی عشق رو ...........
دوست دارم...برای همیشه..

تقدیم  به همه دوستان عزیز.......



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یک روز ...روز بعد ....... و یک روز دیگه...چقدر سخته  به انتظار نشستن....

تو این مدت خیلی فکر کردم...دیدم آدم خیلی بدی هستم......میترسم از اینکه تمام این بدی ها با من بمونهو من هم آدم بدی بمونم.........

................

 این روزا که از تو هیچ خبری ندارم...

این روزا که فقط رویاها..و خاطرات گذشته رو مرور میکنم....

این روزا که تو تنهایی خودمم....توی خلوت خودمم....

فقط و فقط به عشقی فکر میکنم....

عشقی که تمام وجود منو گرفته..

عشقی که هیچ وقت تموم نمیشه...

عشقی که هیچ چیزی نمیتونه اون کنترل کنه..

هر لحظه مثل سیل خروشان شدت میگیره...

هر لحظه من به  رویا میبره....

به رویای با تو بودن ...

به رویای زندگی کردن.....

نمی دونم من دارم خودم رو چه جوری کنترل میکنم ........

کنترل میکنم که کسی چیزی نفهمه....که درون من چی میگذره....

با هیچ کسی درد دل نمی کنم....

با هیچ کس حرفی نمی زنم.....

به هبچ کس نگاهم نمی کنم....

تمام حرفهای دلم رو همین جا میذارم...تا خودت بخونی..

از این به بعد قول دادم که به تمامی حرفهای تو عمل کنم....

برای اینکه تورو به دست بیرام...برای این که تو مال منی....

برای اینکه دوست دارم....برای اینکه عاشقم..عاشق تو....

از وقتی تورو شناختم...یک احساس غریبی داشتم...

احساس میکردم کسی رو که مدتها به دنبالش میگشتم پیدا کردم..

احساس میکردم کسی رو دیدم که توی رویاها م دیده بودمش...

احساس کردم کسی رو پیدا کردم که خیلی به اون اعتماد دارم...

احساس مردم که قلبم داره اونو صدا میزنه....

...وقتی تورو میدیدم..فقط دوست داشتم تو رو نگاه کنم...

دوست داشتم فقط تورو ببینم....

..فهدیم دوست دارم..

فهمیدم عاشق شدم....

عاشق کسی که از ته قلب دوستش دارم..

عاشق کسی که به اون نیاز دارم...

ولی حالا ...

حالا که دارم کم کم از تو دور میشم....

یعنی تو داری از من دور میشی..

چیزی که من از اون میترسیدم....

چیزی که باعث شده چشمام پر اشک بشه...

و تنها راهش صبر کردن...صبر...صبر...صبر...

با خودم فکر میکنم...یعنی من باید..تا چند ماه دیگه همین حال رو داشته باشم؟؟

......و این جاست که من از خودم بدم میاد..چون همه چیز رو برای خودم میخوام....

فقط به خودم فکر میکنم...

از خودم بدم میاد که هیچ وقت شرایط رو در نظر نمی گیرم...

از خودم بدم میاد که ادم خود پسندیم....

از خودم بدم میاد که خود دوستم.....

بدم میاد که نمی تونم حرف دلم رو به تو بگم...

چون ...حروف....کلمات...جمله ها... اونی نیستن که دل من می خواد...

یعنی من نتونستم جمله ای رو پیدا کنم که تمام احساسم رو بگه...

از خودم بدم میاد..چون اشک میریزم...

از خودم بدم میاد چون فقط رویاهام رو میبینم....

جمله تکراری که من هیچ وقت از این تکرار خسته نمیشم....

تکراری که به من انژی میده...

تکرار دوست داشتن....

تکرار...... دوستت دارم....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

جرا همیشه چیزی که ما فکرش روکرده بودیم...برای اون اون بر نامه ریزی کرده بودیم عملی نمیشه....

 چیزی که توی فکر ما هست اتفاق نمی افته؟؟.....رویا جای دیگه.....دور از واقعیت....

چرا همان درختی که منتظر نشستیم تا سن اون اندازه برگهاش بشه....سایه اون پناه عاشقا بشه....باید خشک بشه و بمیره.......

چرا وقتی زمستان میاد و منتظر هستی که از آسمان برف بباره....  و لطافت، زبیایی برف رو با قدم زدن روی اون حس کنی......سرمای برف بشه دوای دردت......سفیدی برف بشه نور چشمات........هیچ برفی از آسمان نباره......

 چرا وقتی انتظار بارون رو می کشی ....تا  قطراتش تموم بدنت رو بپوشونه.....وقتی میباره اون بوی خاکی رو که همه جا پر میشه.....تا عشق رو توی اون قطره بارون ببینی....ولی هیج بارونی از آسمان نباره....نمی باره تا دل ما خنک بشه.....

کاش می شد سنگی بودم ...و توی سرزمین سنگی زندگی میکردم.....توی سرزمینی که همه چیز مثل سنگه....هیچ کس روح نداره..سرزمینی که آدماش دلاشون از سنگه.....و من هم  مثل سنگ زندگی میکردم...مثل سنگ هم میمردم ......تا هیچ کدام از این چرا ها  رو از خودم نمی پرسیدم....یادم باشه هیچ وقت قصر زندگیم رو روی رویا هام نسازم.......

...................همه اینایی که گفتم حرف دلم بود.......

ولی حرف اصلی دلم اینه...

دوست دارم سپیده....دوری از تو برای من سخته.......

بدون تو زندگی کردن هیچ ......

بدون عشق به تو من هم هیچ هستم......دوست دارم....دوست دارم....دوست دارم









چرا؟؟…. نفهمیدم….

آدمی که موقع بارون وقتی همه رو سرشون چتر باز میکنن تا خیس نشن ولی تون دستاشو باز میکنه تا کامل خیس بشه دیوانست؟؟؟

آدمی که شب وقتی همه دارن قصر رویا شونو خواب میبینن بشینه و تو آسمون سیاه دنبال قصر زندگیش بگرده دیوانست؟؟

  و هیچ صدای دیگه رو Every Body’s Fool آدمی که تمام مدت در حال گوش دادن به موزیکه  

دوست نداره بشنوه دیوانست......؟؟؟؟

نمی دونم شاید باشه....

شاید آدمی که نوشتن تنها راه آروم کردن احساسش باشه دیوانه باشه....

یه آدم دیوانه...یه آدم یخی...یه آدمی سنگی..کدومش خوبه؟؟؟

می خوام که من و تو یاهم ما بشیم....

می خوام که با هم قصر زندگیمون رو پیدا کنیم..

می خوام که همیشه همینجور بمونم.....حتی یک روز هم بدون تو نباشم...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



ندانستم که من کیستم.......

ولی دانستم تو کی هستی........

ندانستم که عاشق کیست...

 ولی دانستم عشق چیست.......

احساس نکردم شب روز میگذرد...

ولی احساس  کردم تویی که میگذری...

چشمانم به روشنایی جوابی نمی گفت.....

چشمانم  تو را جواب گفت....

دست هایم را باز خواهم گذاشت تا تورا در آغوش بگیرم....

قلبم را خواهم بست تا هیچ کس دیگری وارد آن نشود....

چشمانم را خواهم بست تا  تصویری غیر از تو در آن نقش نگیرد....

زبانم را خواهم بست تا بستن در های بسته را نگوییم....

گوش هایم را خوام بست تا صدای عشق از ان بیرو نرود...

نگاهم را باز خواهم گذاشت تا عشق را همیشه ببینم...

احساس نکردم تکه آینه عشق در قلبم فرو رفت....

احساس نکردم سم عشق وجودم را فرا گرفت.....

احساس نکردم روزی خواهم شکست.....

روزی خواهم گریست...

روزی خواهم رفت  به آن طرف آینه....

آینه ای که تکه اش در قلبم است...

و نور زندگی من ...

و توان زندگی ام...

ندانستم زمستان کی گذشت...

ندانستم بهار آمد....

ندانستم بهار هم دارد می رود...

فقط دانستم این ما هستیم که مانده ایم و گذشتن ها رو تماشا میکنیم...

تماشا میکنیم و برای روزهای که بر نمی گردند اشک میریزیم......

ندانستم زندگی چیست.....بلکه دانستم زندگی کردن چیست...

ندانستم دستانم به هم  میرسند.... دانستم دستانم به تو نمی رسند....

نگاهم تورا نخواهد دید.....قلبم تورا خواهد دید....

بعد از همه ندانسته هایم....

دانستم که  دوست داشتن تو است که تا آخر عمر خواهد ماند....و من دوست دار تو...

و دانستم که عشقم برای تو است......و من عشق تو....

دوستت خواهم داشت تا همیشه.....

عاشقت خواهم ماند تا همیشه............

 آلبالو نوشته بود... هستم به بودنش و نیستم به نبودنش

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


باران

اینروزا خیلی سرم شلوغه. فرصت آپ کردن کم پیش میاد. امروز یه خاطره و یه دو بیتی ساده براتون هدیه دارم:

داییم خدا بیامرز خیلی قوی هیکل و بزن بهادر بود. همیشه میگفت یه دوست از زمان جوانی داشتم. اون صدای خیلی خوبی داشت ولی من زور زیادی. همیشه یه عده نوچه دور و برم میپلکیدن. اون وقتها اون همیشه پیش من کم میاورد. ولی حالا بعد از سالها میبینم که اون در طول سالها دوستان زیادی جمع کرده ولی من دشمن.
منم دلم میخواد هر چه بیشتر دوست داشته باشم و هیچ دشمنی نداشته باشم. ولی واقعا میشه؟
میشه که آدم جاییکه عصبانی میشه هیچی نگه؟
میشه که همیشه گذشت داشته باشه؟
میشه که در وضعیتهای بحرانی خودشو جای طرف مقابل بذاره و وضعیت اونو درک کنه؟
میشه خاطرات تلخ رو فراموش کنه؟
میشه آیا که آدم همه کینه ها رو دور بریزه؟
کاش میشد. ولی گاهی غیر ممکن میشه. من خودم خیلی سعی میکنم اینطور باشم ولی هنوز در بعضی موارد نمیتونم. خاطرات بد و کینه ها خیلی رنجم میده و از دستشون خلاصی ندارم.
اصلا ولش کن. میسپریمش به دست زمان. زمان التیام بخش زخمها خواهد بود...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

باران های بهاری واقعا لذت بخشند. همین یکی دو ماه هوای مهاباد قابل تحمله. ازش کمال استفاده رو ببریم:

من دلم میخواهد ، مثل باران باشم

در شب تنهایی ، شمع یاران باشم

دست بخششگر من ، دستگیر همگان

گاه سختی و جنون ، سهل و آسان باشم





مثل باران بودن خیلی سخته. توی عمر کوتاهش چه زود فرود میاد. یکسان برای همه. با خودش زشتیهارو میشوره و سبزی و زندگی رو به ارمغان میاره. و به خاک فرو میره. و بعد لطافت و زیبایی...
آخرین فصل سفرنامه باران این است .  که زمین چرکین است...






ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



تو آفتاب بودی من آفتابگردان




خوشحالم این بلاگ اسکای گازوئیلی دوباره راه افتاد. سرویس مجانی ایرانی بهتر از این نمیشه که...

این شعر و دوست دارم.و اون نقاشی رو. پس  تقدیمش میکنم به شما:




 تو آفتاب بودی من آفتابگردان  

چون جویبار بودی

                  من پونه در کنارت،

                                   سر مست و عطر افشان

تو آفتاب بودی

                    من آفتابگردان ،

                                    در جستجوی مهری بی منت و فراوان

پرچین باغهای سیب و انار بودی 

                                       من پیچکی به پایت،

                                                                با شاخه های رقصان

 در برکه وجودت در پای آبشاران

                                         نیلوفری شناور،

                                                                 خیس از حضور باران

 وقتی نسیم بودی با شانه ای بدستت

                                             من همچو بید مجنون ،

                                                                             با گیسوان افشان 

 تو همچو باد وحشی هر لحظه سر بسویی

                                                   قاصدکی رهایم،

                                                                            سرگشته و گریزان






تقدیم به همه دوستان.........