ای ساحل دریایت آرام دل من
خالیست از لعل لبت جام دل من
که عاقبتم دلم را به دست دل تو سپردم امروز هم جان من مست وصال توست نمی دانم چه بگویم
تو که جان منی بی تو جان ندارم،آزرده ام دیوانه و خراب تو که بی تو بی قرارم و فقط در حسرت
دیدار تو هستم این را هم می گویم اگر کسی با تو می بخورد و دلش دیوانه نشود دل نیست و عاقل نیست که من دوست دارم همچو لیلی سوز عشق مجنون را داشته باشم و از دست آن جام شراب را بگیرم و این را بدان جز وصال تو با من برایم در مانی نیست.
دلم گرفته از این سقف های بی روزن
که عشق رهگذر کوچه های باران است
کاش خداوند سه چیز را نمی آفرید:
عشق ؛ دروغ ؛ غرور
که انسان به خاطر عشق از روی غرور هیچ گاه دروغ نمی گفت
اینم از ارغوان........